فانتزی کردن و فاجعهسازی به ظاهر دو تجربهی کاملاً متضادند: فانتزی، نوعی گسیخته شدن از دنیای واقعی و فرورفتن در جهان خیالانگیز و لذتبخش است؛ در حالی که فاجعهسازی، آیندهای سهمگین و ناگوار را پیشبینی میکند. در فانتزی، نوعی بازگشت به تصاویری خوشایند و خاطرهانگیز داریم، و در فاجعهسازی، با حرکت به سوی آیندهای تهدیدآمیز و ناآرام مواجهیم. اما چگونه این دو، با وجود این تضاد آشکار، میتوانند دو روی یک سکه باشند؟
برای درک این رابطه، لازم است به مفهوم دوپارهسازی و ساختار خودشیفته نگاهی بیندازیم. دوپارهسازی به معنای درک جهان بهصورت صفر و صدی، یا به تعبیر دیگر، سیاه و سفید است. این روند، واکنشیست در برابر تجربههای تلخ و ضربات عاطفی، بهویژه ضرباتی که در رابطهی ما با والدین و منابع اصلی امنیت و آرامشمان تجربه کردهایم. در بسیاری از مواقع، این ضربات نه در پی رویدادی خارقالعاده، بلکه از تجربیاتی مانند رهاشدگی، بیتوجهی، یا حتی تنبیههای بهظاهر کوچک اما ناخوشایند ناشی میشود.
تجربهی ناگوار دوگانگی و دوپارهسازی
وقتی کودکی متوجه میشود همان افرادی که به آنها عشق و اطمینان دارد، گاه میتوانند باعث ناراحتی و آزارش شوند، با یک دوگانگی عمیق مواجه میشود. این تروما در واقع همان تجربهی دشوار پذیرش همزمان جنبههای مثبت و منفی در والدین است. این دوگانگی، هستهی بسیاری از تعارضات روانیست؛ زیرا کودک نمیتواند بپذیرد که یک نفر بتواند همزمان مهربان و بیرحم باشد. برای مقابله با این تعارض و جلوگیری از بحران، کودک راهحل دوپارهسازی را بهکار میگیرد: او جنبههای مثبت و منفی والدینش را از هم جدا کرده و بین آنها دیواری میکشد تا هیچگاه این دو وجه با هم در تماس قرار نگیرند.
به این ترتیب، فانتزی کردن و فاجعهسازی دو مکانیسم هستند که به کمک این دوپارهسازی شکل میگیرند. در فانتزی، فرد به جنبهی مثبت والدین یا واقعیت، یعنی همان بخش امن و مهربان، بازمیگردد و از واقعیت تلخ فاصله میگیرد. او دنیایی میسازد که در آن همهچیز مطلوب و خوشایند است، بیآنکه جنبههای تهدیدآمیز و دشوار زندگی وارد این خیال شود. فانتزی، نوعی بازگشت به تصویر ایدهآل و کاملی از جهان است؛ همان چیزی که در گذشته از والدین انتظار داشتیم و به دنبال آن میگردیم.
در مقابل، فاجعهسازی نیز برآمده از همان دوپارهسازی است، اما این بار به سوی وجه منفی والدین و زندگی متمایل است. در فاجعهسازی، فرد به بدترین سناریوهای ممکن فکر میکند و گویی همچنان در ترس و اضطراب قرار دارد که هر لحظه ممکن است ناامنیهای تجربهشده در گذشته تکرار شوند. در واقع، فاجعهسازی، بازنمایی همان ناامنی و اضطرابیست که از تجربهی بیرحمیها یا بیتوجهیهای والدین در گذشته به یادگار مانده است. این گزارهی رایجی در روانکاوی است: «فاجعه ای که میترسی در آینده اتفاق بیفتد، در گذشته اتفاق افتاده است.»
اما کجای این صورتبندی به خودشیفتگی اشاره دارد؟! تجربهی دوپاره از جهان، بخش جدایی ناپذیری از زندگیست. ما خواسته یا ناخواسته با جنبههای متعارض والدین و جنبه های مثبت و منفی جهان روبرو میشویم و دقیقاً همینجاست که مفهوم خودشیفتگی اهمیتی جدی پیدا میکند. والدینی که میپذیرند، فرزندپروری ترکیبی از مراقبت و آسیب است، در فرایند زندگی به آسیبهایی که ممکن است به فرزند خود زده باشند، حساس هستند و در تجربهی شرم توانمند. آنها در نظر دارند که ممکن است حتی بدون آنکه بدانند به فرزندان خود آسیب زدهاند و از آنها عذرخواهی میکنند، مسئولیتپذیرند و سعی دارند در فرایند زندگی فاصله و شکاف میان این پارهها را کاهش دهند. اما والدین خودشیفته ( که اساساً یک مفهوم بین نسلی و انتقالی است، یعنی والدین آنها نیز خودشیفته بودهاند) این دوپارگی را انکار میکنند و تلاش میکنند به فرزندان خود ثابت کنند آنها بهترین والد ممکن بودهاند و به اصطلاح «هرکاری که از دستشان برمی آمده را انجام دادهاند». پس اگر دقت کنید مسالهی دوپارهسازی تجربهایست که ممکن است برای همهی ما اتفاق بیفتد، اما فضای رابطهی سالم و امن با والدین است که باعث میشود این شکاف کم شود. والدین خودشیفته تلاشی برای کاهش این شکاف ندارند. حتماً این درد و دل را از آدمها شنیدهاید که هیچگاه پدر و مادرشان از آنها عذرخواهی نکردهاند. هیچگاه در گفتوگوهای روزمره نگفته اند «به نظرم اونجا اشتباه کردم». پذیرش خطا و اشتباه در واقع پلیست که این شکاف را کاهش میدهد و باعث میشود فرزندان بتوانند در برابر این دوپارهسازی به یک تجربهی منسجمتر دست پیدا کنند.
بنابراین، فانتزی و فاجعهسازی در حقیقت دو سوی یک مکانیسم دفاعی هستند که ریشه در دوپارهسازی و ساختار خودشیفته دارند. فانتزی، به فرد اجازه میدهد به جنبهی مثبت و ایدهآلشدهای از جهان بازگردد و از ترسها و محدودیتهای واقعیت فاصله بگیرد؛ در حالی که فاجعهسازی، نمایانگر تلاش برای مواجهه با بخش ناگوار و ناامن جهان است. هر دو تجربه، به فرد کمک میکنند تا با دوگانگیهای درونی و ناهمخوانیهای زندگی مواجه شود، بدون اینکه نیازی به پذیرش پیچیدگی و پیوند جنبههای متعارض در جهان واقعی داشته باشد.
اینگونه، میتوان گفت که فانتزی کردن و فاجعهسازی هرچند به ظاهر متضاد به نظر میرسند، در واقعیت دو روی یک سکه هستند که فرد از طریق آنها تلاش میکند با چالشها و تضادهای عمیق روانی خود کنار بیاید و به نوعی تعادل ذهنی دست یابد.